مسافرت
روز ٢٣ آبان من و تارا بارو بندیلو بستیم و راهی خونه بابام اینا شدیم. دو روز اول خونه خواهرم ماندیم که به تارا خیلی خوش می گذشت .مدام در حال بدو بدو و بازی با اشکان و الناز بچه های خاله اش بود انگار از قفس آزاد شده بود، وقتی همراه با اشکان باصدای بلند جیغ و داد می کرد چون عادت نداشت گلوش می گرفت و به سرفه می افتاد. چهارشنبه شب هم همگی با هم رفتیم خونه بابام اینا، اونجا هم که فرید و پارمیس(بچه های دایی جواد)اضافه شدند وبله دیگه خونه رو گذاشتن رو سرشون روز جمعه با هم رفته بودیم زیارت امامزاده که توی یک منطقه کوهستانی بود و هوا سرد بود تارا گفت سردمه شال و کلاهشو پوشید بعد از چند دقیقه گفت این چه جایی بود که دایی وحید منو آورد چشام یخ زد...
نویسنده :
مامانی
14:04